مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

بدم دوش با آن نیازی به هم

زده پیشم از بی نیازی علم

همه گوی از روی او لاله رنگ

همه حجره از موی او مشک شم

نشاط اندر آمد ز در چون نسیم

ز روزن برون رفت چون درد و غم

ز شادی رویش بخندید جام

ز اندوه جانم بنالید بم

چو نرگس همه چشم گشتم از آنک

چو لاله همه روی بود آن صنم

بدو گفتم ای کرده جانم غمی

بدو گفتم ای کرده پشتم به خم

نعم از برای چه ناموختی

همه زلف تو پر حروف نعم

به من گفت اینم که بینی همی

نه افزون شوم زینکه هستم نه کم

گزیده ترین عادت من جفاست

ستوده ترین خصلت من ستم

مپیوند با یار بد مهر مهر

مکن پیش معشوقه محتشم