ای ترکِ لالهرخ بده آن لالهگون شراب
تابان ز جامِ چون رخِ لعل از قَصَب نقاب
من گویمی گلاب است آن مِی که میدهی
گر هیچگونه گونهٔ گل داردی گلاب
جز دوستیِّ ناب نیابی ز من همی
واجب بوَد که از تو بیابم نَبیدِ ناب
تیره نکردش آتش آنگه که آب بود
اکنون که آتش است ضعیفش مکن به آب
آب است و آتش است و ازو شد خراب غم
نشگفت ار آب و آتش جایی کُنَد خراب
آسایش است و خرّمی از آبْ دیده را
این است و زان بلی که کُنَد دیده را به خواب
از لطف بردوید به سر وین شگفت نیست
روح است و روح را سویِ بالا بوَد شتاب
در مغز و طبعم افتاد آتش ز بهرِ آنک
دستِ تو بر نَبید و بلور است و آفتاب
تا ندهیام نَبیدی چون دیدهٔ خروس
باشد به رنگِ روزم چون سینهٔ غُراب