مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲۱ - صفت بانوی قوال

بانو آن نادر جهان به سرود

حمله آورد بر بریشم رود

از بر آواز در سر افکنده‌ست

به گلو مقنعه در افکنده‌ست

گفتمی هست دختر لرزان

گر نبودیش نرخ سخت ارزان

دارد او همت و طریقهٔ آن

که نباشدش خانه بی‌مهمان

بی دَه آزاده مرد ننشیند

که صلاح خود اندر آن بیند

کند آماده کار ایشان زود

خوش کند روزگار ایشان زود

شویش آن شیر مرد سرهنگی

نکند هیچگونه دلتنگی

بیش و کم دیده است و باخته‌ای

واقفی نیک و بد شناخته‌ای

چشم بر کارها فرو گیرد

کوه خواهد که حلم او گیرد

نیکنام است و رشک نشناسد

که ز دزد و عسس بنهراسد

غیرت رنگ و جنگ و جوشش نیست

جز غم خوردنی و پوشش نیست

چون شتر برگرفت راه دره

خویشتن خفته سازد اینت سره

با دل خویش گوید ای عجبی

نیست کس را ز مردمان ادبی

در هم افتاده‌اند چون خر و گاو

همه با یکدیگر به کاواکاو

از میانه عوی برآورده

رشک را دست موزه‌ای کرده

زآن بضاعت کزو نگردد کم

چه خورد ریش گاو رشگن غم

ور شود نیز وقتی آلوده

چه دهد دل به رنج بیهوده

خیره ویْحک چرا شود غمناک

چون به مشتی دو آب گردد پاک

این همه چیزها گران نبود

بچه باید که در میان نبود

ور بود هم چرا بود در تاب

نه بریده شده‌ست تخم سُداب

سرخ سر خود چرا رود به رهی

که شود زو پدید سر سیهی

گیرد او برنشسته ایمن بود

بر هنر لاخ و لخ چنین فرمود

لاجرم خانه‌ایست آماده

بر هم آمیخته نر و ماده

در گشاده‌ست و پیشگه رفته

این نشسته‌ست و آن دگر خفته

منت گفتم یقین بدان ای دوست

که همه دول خانه خانهٔ اوست

این همه هزل بود و بازی بود

آنچه گفتم همه مجازی بود

من ازین نوع طیبتی کردم

آن نه از بهر ریبتی کردم

گفتمش بنگرم چه رنگ آرد

روی نیکو به سوی جنگ آرد

سرفراز و شگرف و عیارست

جلد و شوخ و ظریف و تندارست

او به هر کار بس به اندام است

هم نکوروی و نکونام است

سخت‌ شلواربند و پاکیزه‌ست

ممکن آید که نیکو دوشیزه‌ست

وآنچه گفتم همه درست ترست

که به خوبی زبیده‌ای دگرست

وآنکه بر آخری رسد مجلس

شود از عقل هر کسی مفلس