مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۸ - صفت کودک جعبه زن

جعبه کودک خویش دلکش

راه اشکر همی سراید خوش

چون فرو راند زخمه بر جعبه

هر که بشنید گرددش سغبه

یک زمانی سماع گرم کند

دل سخت از نشاط نرم کند

پس بگیرد دلش ز انبوهی

فکند در میان دو کوهی

خیره با خویشتن همی گوید

چون ببیند رهی فرو موید

سر ببندد بهانه ها سازد

سوی کردانه ناگهان تازد

سیمکی کهنه بنهد اندر پیش

شرم نایدش زآن دو گیسوی خویش

به کف آرد نبیند کاسی را

بدهد او به دور طاسی را

کار و باری چنین فرو سازد

پیش معشوق جعبه بنوازد

او نشسته میان قلاشان

که درآیند زود فراشان

اول آشفته را برون آرند

شکرش با گرفته خون آرند

باز گشته به روسپی خانه

کرده خون را ز بیم دیوانه

عین عین کرده چشم را به دروغ

راست مانند گاو جسته زیوغ

چون بپیش شه اندر آرندش

اندر آن پایگه بدارندش

روی از آژنگ همچو طفطفه ای

بر خود افکنده کرم هفهفه ای

شه ترنجی زند به رویش بر

کند از خون روی مویش تر

چون بدان زخم بشکند بینیش

بوالعجب گشت صورتی بینیش

روی پر گرد و بینی اندر خون

بر خزیده دو دیده ملعون

آبش از دیده آمدن گیرد

جعبه برگیرد و زدن گیرد

عذرها خواهدش سبک عثمان

درد او را کند سبک درمان

دل او خوش کند به یاری لک

تا شود نرم و راست گردد رگ

بکنند این همه ندارد سود

روز دیگر همان بخواهد بود

نشنود باز آنچه عادت اوست

ار شود باز از آن سعادت اوست

آنچه او را دهد به زودی شاه

هیچ خاطر بدان نیابد راه

هر چه از جود شه به کف کند او

در خرابات ها تلف کند او

روز کوریش هیچ کم نشود

نشد او نیکبخت وهم نشود