مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۹۴ - هزل

بتی یافتم دوش گفتم به حرص

که امشب جماعی فراوان کنم

رگ من بخسبید و خفته بماند

ندانستمش تا چه درمان کنم

بدو گفتم ار چاره آن کنی

که این لت شود تا در انبان کنم

حقیقت تو را آنچه باید ز من

به جای تو از مردمی آن کنم

مرا گفت اگر زآنکه موسی شوم

عصای تو در دست ثعبان کنم

چه خواهی ز من من نه عیسی شوم

که اندر چنین مرده ای جان کنم