مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۰ - مکاتبه با دوستان و مدح سیف الدوله محمود

سپاس ازو که مر او را بدو همی دانیم

وزانچه هست نگردیم و دل نگرانیم

چنانکه دانیم او را به عقل کی باشد

چنانکه باشد او را به وهم کی دانیم

چگونه انکار آریم هستی او را

که ما به هستی او را دلیل و برهانیم

چو مستحیلان شوم و حرامخواره نه ایم

ازین سبب همه ساله اسیر حرمانیم

اگر به خواسته یکسان نه ایم شاید از آنک

نه آدمیم و به اصل و نژاد یکسانیم

ز رنج بر ما خانه بسان زندان شد

به دست انده ازین روی را گروگانیم

زبان و دیده فضل و فضاحتیم همه

چو دیده و چو زبان در میان زندانیم

شدست بر ما گردان سپهر پنداری

از آن چو مرکز بر جا همی فرومانیم

هزاردستان گشتیم در روایت شعر

از آن ز خلق جهان چون هزار دستانیم

نیاز نیست به ما خلق را همی به جهان

چنانکه گویی ما همچنان از ارکانیم

اگر ز خاک نگشته ست خوب صورت ما

شگفت نیست از آن در میان دیوانیم

اگر نه دیوند این مردمان دیو نشان

چرا چو مردم مصروع گشته حیرانیم

به کان حکمت مانند نور خورشیدیم

به بحر دانش مانند ابر نیسانیم

چنانکه تابش خورشید و ابر و باران ما

گهی به شوره ستانیم و گه به بستانیم

خیال آن بت خورشید روی نادیده

چو مه به آخر اندر محاق و نقصانیم

ندیده خوبی گشته اسیر عاشقی ایم

ندیده وصلی مانده اسیر هجرانیم

نه عاشق صنمانیم عاشق کیشیم

نه از نگارین دوریم دور از اقرانیم

بخاصه ناصر مسعود شمس نادر دهر

که ما به یکجا در مهر چون تن و جانیم

اگر نه روز و شب اندر ستایش اوییم

یقین بدانکه نه از پشت سعد سلمانیم

ز بهر حضرت غزنین و اهل فضلش را

غلام و بنده گردیز و زابلستانیم

بسان آدم دوراوفتاده ایم از خلد

از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم

چنانکه آدم از کرد خود پشیمان شد

ز کردهای خود امروز ما پشیمانیم

چو شاخ بیدیم از راستی همیشه از آنک

ز باده هر کس چون برگ بید لرزانیم

نه بنده ایم خداوند دانش و هنریم

که بندگان خداوند شاه کیهانیم

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

که او چو احمد مکی و ما چو حسانیم

ز بس که بر ما زو رحمت است پنداری

که کف رادش ابرست و ما گلستانیم

ز روزگار نداریم هیچگونه گله

که سخت خرم و بانعمت و تن آسانیم

جواب ناصر مسعود شمس گفتم ازین

که بهر آن سخنان را چنین همی رانیم

که از قصیده ما حاصل آمد این معنی

زبان ندارد اگر قافیه برگردانیم

عطای یعقوب ای روشن از تو عالم علم

تو آفتابی و ما ذره را همی مانیم

کنون که دوریم از تو زروی و رای تو ما

چو ذره بی مهر از چشم عدل پنهانیم

عجب نداریم از روزگار خویش که ما

نه چون دگر کس در نعمت فراوانیم

بر زمانه ز ما این گنه بسنده بود

که نیک شعر و قوی خاطر و سخندانیم

ثنا نگوییم الا خدایگانی را

که ما ز دولت او زیر بر و احسانیم

نه از درودگر و از کفشگر خبر داریم

نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم

سخن بر تو فرستم از آنکه تو دانی

که ما به دانش نه چون فلان و بهمانیم

به شعر داد بدادیم داد ما تو بده

که ما چو داد بدادیم داد بستانیم