مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۰ - مدح یکی از خواجگان عصر

من که مسعود سعد سلمانم

در کف جود تو گروگانم

میزبانیست تازه روی سخات

من بر او عزیز مهمانم

به همه وقت بار شکر تو را

به نواها هزار دستانم

نازد از مدح تو همی طبعم

بالد از مهر تو همی جانم

داند ایزد که از ایادی تو

مجمل آنکه گفت نتوانم

بنده گر کسی به زر بخرد

تو چنان دان که من تو را آنم

وگر این از یقین نمی گویم

به یقین دان که نامسلمانم

ور بتابم ز خدمتت گردن

مار بادا زه گریبانم

کرده ام قصد حضرت عالی

برساند به فضل یزدانم

تا به هر محفلت دعا گویم

تا به هر مجلست ثنا خوانم

رازها دارم از مکارم تو

همه معلوم خلق گردانم

هر زمان دامنی ز گوهر طبع

بر عروس مدیحت افشانم

در و گوهر مرا نیاید کم

کز هنر بحر و از گهر کانم

در فصاحت بزرگ ناوردم

در بلاغت فراخ میدانم

در ثنا آفتاب پر نورم

در هجا ابر تند بارانم

چرخ هر چند جور کرد به من

در زیادت نکرد نقصانم

لیکن اکنون ز بهر ساز سفر

سخت بی توش و بس پریشانم

اگر آن التماس من برسد

نیک در خور عطیتی دانم

ور تهاون رسد ز خواجه عصر

من بدین روز تیره درمانم

ناتوان گشته ام ز فکرت دل

کرم طبع تست درمانم

بادی از عمر در تن آسانی

که من از عمر تو تن آسانم