مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷ - در مدیح

دل از دولت همیشه شاد بادت

که ما شادیم تا بینیم شادت

تو آنی کز خرد چیزی نماندست

درین گیتی که آن ایزد ندادت

ستوده سیرت و پاکیزه طبعت

گزیده فعلت و نیکو نهادت

چو چرخ عالی از رتبت محلت

چو آب صافی از پاکی نژادت

زمین پیراسته است از تیغ تیزت

جهان آراسته است از دست رادت

میان بندگی اقبال بستت

زبان محمدت دولت گشادت

به خدمت بخت هم زانو نشستت

به حرمت فتح در پیش ایستادت

همی تازه شود عالم به نامت

همی باده خورد دولت به یادت

هنرمندی ز تو نادر نباشد

چو ملک شاه باشد اوستادت

همایون باد بر تو عید و هر روز

که از گردون بر آید عید بادت