مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم

چه خوش عیش و چه خرم روزگار است

که دولت عالی و دین استوار است

سخا را نو شکفته بوستان است

امل را نو دمیده مرغزار است

هنر در مد و دانش در زیادت

طرب شادان عشرت خوشگوار است

فراوان شکرها زیبد که بر خلق

فراوان فضل های کردگار است

سریر دولت و دیهیم شاهی

علایی رنگ و مسعودی نگار است

جلالت را فزون تر زین چه روزست

سعادت را روان تر زین چه کار است

که شه مسعود ابراهیم مسعود

به گیتی پادشاه کامگار است

جهانداری که بر درگاه جاهش

جهان اندر پناه زینهار است

فلک با رتبتش یک تیر پرتاب

زمین با همتش یک میل وار است

بلا با حزم او عاجز پیاده ست

قضا با عزم او قادر سوار است

ز هولش صحن های شرزه شیران

به سستی پنجه شاخ چنار است

زمانه شهریارا کس نگوید

که جز تو در زمانه شهریار است

ز تختت مملکت را شادمانی

ز تاجت خسروی را افتخار است

زبان ملک را عدلت عیارست

یمین گنج را جودت یسار است

شب اندر چشم فرمان تو روزست

گل اندر دست انکار تو خار است

فروغ دولتت تابنده نورست

شکوه هیبتت سوزنده نار است

نعیم دولت تو بی زوال است

شراب نعمت تو بی خمار است

محاسب را به یک روزه عطاهات

چو خواهد کرد یک ساله شمار است

منجم را ز بهر ابتداهات

چو بندیشد همه روز اختیار است

به هیجا دشمنت گر شیر زور است

علاجش زخم گرز گاوسار است

به تندی گر حصارش هست خیبر

به تیزی خنجر تو ذوالفقار است

وگرچه هست فرعونی طبیعت

چه شد رمح تو ثعبانی شکار است

وگر هست او به خلقت عاد پیکر

چو آید رخش تو صرصر دمار است

فری کین توز گوهر نقش تیغ است

که نصرت را به کوشش حقگزار است

بلا در باد آن خاکی سرشت است

اجل در آتش آن آبدار است

خرد هر چیز را از وی صفت کرد

به گرد حد او گشتن نیارست

وزان شبدیز تندر شیهه تو

زمانه پر صدا چون کوهسار است

براقی برق جه کز کام زخمش

گنه کاران دین را اعتبار است

سرین و سینه او سخت فربی

میان و گردن او بس نزار است

چون نقش قندهار از حسن لیکن

بلای حسن نقش قندهار است

دز روئین زبانگش پر شکاف است

ره سنگین ز سمش پر شرار است

شتابش عادتی زاده طبیعی است

درنگش بازجویی مستعار است

ز چرخ ار همرکاب افتدش ننگ است

ز باد ار همعنان گرددش عار است

هژبری زشت رویی وقت پیکار

همای خوب فالی روز بار است

به پای دولت آوردت سپرده

سری کش تن ترانه جان سپار است

چو کافر حمله گان خون هیونست

چو منکر جثه گان جنگی حصار است

روان کوهی است وز جنبان شخ او

معلق اژدها در ژرف غار است

دلش بر حرص اغراء عداوت

سرش در عشق شور و کارزار است

میان آبکش فواره او

به جوشیدن چو چشمه پربخار است

به زخم آن عمود خرط کارش

عجب حصن افکن خارا گذار است

شها امروز روز دولت تست

بر اینسان باد تا لیل و نهار است

مراد دین و دنیای تو زین غزو

برآید وین دلیلی آشکار است

که این هفت اختر تابان مطیعند

کلاهی را که ترک او چهار است

به پیروزی برو با طالع سعد

که نصرت خنجرت را دستیار است

همه ابرست هر چت ره نوردست

همه نورست هر چت رهگذار است

زمین از منزلت زرین بساط است

هوا از لشکرت مشگین غبار است

به خارستانت اندر گلستانست

به ریگستانت اندر جویبار است

ره انجام و دل اندر خرمی دار

که روز خرمی این دیار است

تو را هندوستان موروث گاهست

که از خلقت زمستانش بهار است

بزن بیخی که آن را کفر شاخست

ببر شاخی که آن را شرک بار است

قیاس لشکرت نتوان گرفتن

که یک مرد تو در مردی هزار است

بنامیزد تو اینجا ترک داری

که با چرخش چخیدن سهل کار است

به پیکارش تف آتش دمنده

ز پیکارش دل آهن فگار است

تو را مالیدن شیران بیشه

بدان شیران یغما و تتار است

ز تاب تیغ و بانگ کوس امروز

جهان بر بت پرستان تنگ و تار است

درخش برق این در سومنات است

خروش رعد آن در گنگبار است

بدین آوازه هر جایی که شاهیست

به غایت ناشکیب و بی قرار است

ز فکرت نوش این هم طعم زهرست

ز حیرت روز آن هم رنگ قار است

دم اندر حلق او چون تفته شعله

مژه بر پلک او چون تیز خار است

همه بگذاشته گنجی گرفته

تو گویی عابد پرهیزگار است

گهی در خاک چون آهن خزیده

گهی در سنگ چون آتش قرار است

بگیریش از همه در کام شیر است

بر آریش ار چه در سوراخ مار است

بپالایی به پولاد زدوده

زمینی کان ز دیوان یادگار است

بتازی گر ز شیران صد مصافست

بیاری گر ز پیلان صد قطار است

فتوحت را که خواهد بود امسال

نموده فتح دست شهریار است

همی تا مرکز طبعی سکونست

همی تا گنبد والی مدار است

کهینه کار سازت آسمانست

کمینه کار دارت روزگار است

مرادت را ز ملک دهر هر چیز

که تو خواهی نهاده در کنار است