ای تنآرامی که خون جان به گردن میبری
راحت جان ترک کرده زحمت تن میبری
تنپرستی ترک کن چون عشق کردی اختیار
رو به کار دوست داری بار دشمن میبری
با یزید انبازی اندر خون شاهی چون حسین
چون تو در حرب از برای شمر جوشن میبری
رنج بردن در طریق عاشقی بیهوده نیست
در نکویان بدگمانی گر چنین ظن میبری
گر ز عشقت محنت آید صبر کن کز وصل دوست
راحتی بینی اگر رنجی درین فن میبری
هم عصایی هم صفورایی به دست آرد کلیم
ور به چوپانی ز مصرش سوی مدین میبری
گر چو خسرو چند روز از دست دادی ملک پارس
همچو شیرین شکرستانی ز اَرمن میبری
نیستی شاکر که خشنودی شیرین حاصلست
رنج اگر در سنگ چون فرهاد کُهکن میبری
همچو رستم سهل گردد راه توران بر دلت
چون سوی ایران سپهداری چو بیژن میبری
به ز بیداری بود جای دگر سگ را و گر
بر در اصحاب کهفش بهر خفتن میبری
دوست چون گل جلوهٔ رخسار خود کرده است و تو
همچو بلبل روزگار خود به گفتن میبری
گر بقوّالان آن حضرت فرستی شعر خود
نزد آواز جلاجل بانگ هاون میبری
شعر خود نزدیک او آگه نهای ای زندهدل
کز چراغ مرده پیش شمع روغن میبری
سیف فرغانی ازین کشت ار نچیدی خوشهای
شکر کن چون دانهای زاطراف خرمن میبری