سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۱۱

ای که در حُسنِ عمل ز امسال بودی پار به

مردمِ بی‌خیر را دستِ عمل بی‌کار به

چند گویی من بِهَم در کار دنیا یا فلان

چون ز دین بی‌بهره باشد سگ ز دنیادار به

دین ترا در دل به از دنیا که در دستت بود

گل به دست باغبان از خار بر دیوار به

نفس اگرچه مرده باشد آمنی زو شرط نیست

دزد اگرچه خفته باشد پاسبان بیدار به

نفس سرکش بهر دین مالیده بهتر زیر پای

بهر سلطان مرد لشکر کشته در پیکار به

نفست از بهر تنعم می‌خوهد مال حرام

سگ چو مردار است باشد قوت او مردار به

زرّ خالص نزد تو از دین خالص بهتر است

گلخنی را خار بی‌گل از گل بی‌خار به

بر سر نیکان چو بد را از تو باشد دست حکم

تو از او بسیار بدتر او ز تو بسیار به

آن جهانجویی که نزد حق به دین نبود عزیز

در جهان چون اهل باطل بهر دنیا خوار به

دین به نزد مؤمن از دینار و دیبا بهتر است

کافری گر نزد تو از دین بود دینار به

نزد چون تو بی‌خبر از فقر به باشد غنا

نزد طفل بی‌خرد از مهره باشد مار به

عقل نیک‌اندیش در تو بهتر از طبع لئیم

غله خاصه در غلا از موش در انبار به

جهل رهزن را مگو از علم رهبر نیک‌تر

ظلمت شب را مدان از روز پر انوار به

از سخن چون کار باید کرد بهتر خامشی

وز کله چون راه باید رفت پای افزار به

عیب پنهان را چو می‌بینی و پنهان می‌کنی

آن دو چشم عیب‌بین پوشیده چون اسرار به

هر که را پندار نیکویی نباشد در درون

گرچه بد باشد بر او، او را ز خود پندار به

جرم مستغفر بسی از طاعت معجب به است

گرچه اندر شرع نبود ذنب از استغفار به

تا ز چشم بد امان یابد جمال نیکوان

آبله بر روی خوب از خال بر رخسار به

در طریق ار یار جویی از غنی بهتر فقیر

ور به گرما سایه خواهی بید از اسپیدار به

هر که را درویش نبود خواجه نیکوتر به نفس

هر که را بلبل نباشد زاغ را گفتار به

او به جان از تو نکوتر تو به جامه زو بهی

هست ای بی‌مغز او را سر ترا دستار به

عرصهٔ دنیا به دوریشانِ صاحب‌دل خوش است

ای بر تو دو خیار از یک جهان اخیار به

با وجود خار کز وی خسته گردد آدمی

گل چو در گلشن نباشد گلخن از گلزار به

سیف فرغانی دلت بیمار حرص است و طمع

گر نه تیمارش کنی کی گردد این بیمار به