سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۴

من بلبلم و رخ تو گلزار

تو خفته من از غم تو بیدار

جانا تو بنیکویی فریدی

وین زلف چو عنبر تو عطار

گفتم که چو روی گل ببینم

کمتر کنم این فغان بسیار

شوق گل روی تو چو بلبل

هر لحظه در آردم بگفتار

من در طلب تو گم شدستم

خود گم شده چون بود طلب کار

بر من همه دوستان بگریند

هرگه که بنالم از غمت زار

دل خسته نگردد از غم تو

هرگز نبود ز مرهم آزار

از دانهٔ خال تو دل من

در دام هوای تو گرفتار

بسیار تنم بجان بکوشید

تا دل ندهد بچون تو دلدار

با یوسف حسن تو نرستم

زین عشق چو گرگ آدمی خوار

چون جان بفنای تن نمیرد

آن دل که ز عشق گشت بیمار

چون کرد بنای آبگیری

بر خاک در تو اشک گل کار

وقتست کنون که که رباید

رنگ رخ من ز روی دیوار

در دست غم تو من چو چنگم

واسباب حیات همچو اوتار

چنگی غم تو ناخن جور

گو سخت مزن که بگسلد تار

ای لعل تو شهد مستی انگیز

وی چشم تو مست مردم آزار

در یاب که تا تو آمدی، رفت

کارم از دست و دستم از کار

اندوه فراخ رو بصد دست

بر تنگ دلم همی نهد بار

دور از تو هر آنکسی که زنده است

بی روی تو زنده ییست مردار

در دایرهٔ وجود گشتم

با مرکز خود شدم دگربار

بر نقطهٔ مهرت ایستادم

تا پای ز سر کنم چو پرگار

افتاد از آن زمان که دیدیم

ناگه رخ چون تو شوخ عیار

هم خانهٔ ما بدست نقّاب

هم کیسهٔ ما بدست طرّار

در دوستی تو و ره تو

مرد اوست که ثابتست و سیار

گر بر در تو مقیم باشد

سگ سکه بدل کند در آن غار

آن شب که بهم نشسته باشیم

در خلوت قرب یار با یار

هم بیم بود ز چشم مردم

هم مردم چشم باشد اغیار

پر نور چو روی روز کرده

شب را بفروغ شمع رخسار

در صحبت دوست دست داده

من سوخته را بهشت دیدار

در پرسش ما شکر فشانده

از پسته تنگ خود بخروار

کای در چمن امید وصلم

چیده ز برای گل بسی خار

جام طرب و هوای خود را

در مجلس ما بگیر و بگذار

آن دم بامید مستی وصل

بر بنده رگی نماند هشیار

بیرون شده طبع آرزو جوی

بی خود شده عقل خویشتن دار

بر صوفی روح چاک گشته

در رقص دل از سماع اسرار

در چشم ازو فزوده نوری

در خانه ز من نمانده دیار

چون از افق قبای عاشق

سر بر زده آفتاب انوار

او وحدت خویش کرده اثبات

اندر دل او بمحو آثار

ای از درمی بدانگی کم

خرم بزیادتی دینار

مشتی گل تست در کشیده

در چشم هوای تو چو گلنار

دلشاد بعالمی که در وی

کس سر نشود مگر بدستار

دستت نرسد بدو چو درپاش

این هر دو نیفگنی بیکبار

تا پرّ هوا ز دل نریزد

جانت نشود چو مرغ طیار

ای طالب علم عاشقی ورز

خود را نفسی بعشق بسپار

کاندر درجات فضل پیش است

عشق از همه علمها بمقدار

در مدرسهٔ هوای او کس

عالم نشود ببحث و تکرار

گر طالب علم این حدیثی

بشکن قلم و بسوز طومار

چون عشق لجام بر سرت کرد

دیگر نروی گسسته افسار

تو مؤمن و مسلمی و داری

یک خانه پر از بتان پندار

در جنب تو دشمنان کافر

در جیب تو سروران کفار

تو با همه متحد بسیرت

تو با همه متفق بکردار

دایم ز شراب نخوت علم

سرمست روی بگرد بازار

جهل تو تویی تست و زین علم

تو بی خبر ای امام مختار

تا تو تویی ای بزرگ خود را

با آن همه علم جاهل انگار

رو تفرقه دور کن ز خاطر

رو آینه پاک کن ز زنگار

کاری می کن که ننگ نبود

از کار جهان پر و تو بی کار

وین نیز بدان که من درین شعر

تنبیه تو کرده ام نه انکار

گر یوسف دلربای ما را

هستی بعزیز جان خریدار

ما یوسف خود نمی فروشیم

تو جان عزیز خود نگهدار

مقصود من از سخن جز او نیست

جز مهره چه سود باشد از مار

من روی غرض نهفته دارم

در برقع رنگ پوش اشعار