سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۲

چون در جهان ز عشق تو غوغا در اوفتاد

آتش به رخت آدم و حوا در اوفتاد

وآن آتشی که رخت نخستین بدو بسوخت

زد شعله ییّ و در من شیدا در اوفتاد

دیوانه چون رهد؟ چو خردمند جان نبرد

اکمه کجا رود؟ چو مسیحا در اوفتاد

چون بارگیر شاه دلش اسب همّت است

جان باخت هرکه با رخ زیبا در اوفتاد

چشمت دلم ببرد و به جان نیز قصد کرد

لشکر شکست ترک و به یغما در اوفتاد

دل تنگ نیست گرچه بر او غم فراخ شد

بط تر نگشت اگر چه به دریا در او فتاد

شیری و آتشی که به هم کم شوند جمع

در خود فکند مرد چو ... با در اوفتاد

دست زوال پنجه دولت فرو شکست

فرعون را که با ید بیضا در اوفتاد

حسنت مرا مقید زندان عشق کرد

یوسف چهی بکند و زلیخا در اوفتاد

بالا گرفته بود دلم همچو آسمان

چون قامت تو دید ز بالا در اوفتاد

من کار عشق از مگس آموختم که او

شیرین جان بداد و به حلوا در اوفتاد

من بنده گرد کوی تو ای دلبر و مگس

گرد شکر، بگشت بسی تا در اوفتاد

نادیتُهم و قلتُ هَلُمّوا لحُبِّنا

در مقبلان فغان اَتَینا در اوفتاد

زآن دم که شمع صبح ازل شد فروخته

آتش به جمله ز آن دم گیرا در اوفتاد

گفتی به عاشقان که الی الارض اِهبطوا

هر یک چو من ز غرفه منها در اوفتاد

موسی ز دست رفت و ز جای قرار خود

چون کوه دید نور تجلی در اوفتاد

بیضای غُرهٔ تو ز خود برد هرکه‌را

سودای عشق تو به سویدا در اوفتاد

این تاج لایق سر من باشد ار مرا

گردن به طوق منَّ عَلینا در اوفتاد

شاید که جمله دست تمسک درو زنیم

در چنگ او چو عروه وثقی در اوفتاد

کامل شود چو مرد درآمد به راه عشق

دریا شود چو آب به صحرا در اوفتاد

دل گرم شد ز عشق تو جان کرد اضطراب

چون تب رسید لرزه به اعضا در اوفتاد

آن کاو به سعی از همه کس دست برده بود

در جست و جوی وصل تو از پا در اوفتاد

در خلق جست و جوی تو و گفت و گوی خلق

در ساکنان گنبد اعلا در اوفتاد

جانا سگان کوی حوالت مکن به من

از من اگر به کوی تو غوغا در اوفتاد

زیرا شنوده‌ای که ز مجنون ناشکیب

آشوب در قبیله لیلی در اوفتاد

ناسوخته نماند در آفاق هیچ جای

کاین آتش غم تو به‌هرجا در اوفتاد

آتش به خرمن مه این کشت‌زار سبز

گر خوشه‌های اوست ثریا‌، در اوفتاد

تو صد هزار مرد به یک غمزه کشته‌ای

بیچاره جان نبرد که تنها در اوفتاد

عاقل {تران} ز بنده مجانین این رهند

بر بی بصر مگیر چو بینا در اوفتاد

جانی که بود مریم بکر حریم قدس

در مهد غم چو عیسی گویا در اوفتاد

ای خرسوار‌‌! اسب طلب‌، در پیش مران

چون اشتری رمید {و} به بیدا در اوفتاد

لایق نبود طعمهٔ او را ولی نرَست

گنجشک چون به چنگل عنقا در اوفتاد

ناقص بماند مرد چو کامل نشد به عشق

همچون جنین که از شکم مادر اوفتاد

بیچاره سیف در غمت ای پادشاه حسن

چون ناتوان به‌دست توانا در اوفتاد

هر سوی حمله برد به بوی ظفر بسی

مانند لشکری که به هیجا در اوفتاد

این قطره‌ای از خم عطار آنکه گفت:

«جانم ز سرِّ کَون به‌سودا در اوفتاد»