سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۵

ای جهان ازتو مزین چو بهشت از حوری

همه عالم ظلماتست وتو در وی نوری

گر ببیند رخ خوب تو بماند خیره

درگل عارض تو نرگس چشم حوری

دل در اوصاف تو گر چند که دوراندیشست

همچو اندیشه ترا کی بود از دل دوری

دل کس جمع نماند چو پریشان گردد

زلف چون سنبل تو بر بدن کافوری

بیم آنست که در عهد تو گم نام شود

مه نام آور و خورشید بدان مشهوری

وقت ما خوش نشود جز بسماع نامت

ورچه در مجلس ما زهره بود طنبوری

لب شیرین تو خواهم که دهان خوش کند

مگسان شکرت را عسل زنبوری

وصل تو عافیتست و من بیمار از هجر

دورم از صحت چون عافیت از رنجوری

سیف فرغانی ناگاه درآید ز درت

سگ چو دریافت گشاده نخوهد دستوری