سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷

درعشق دوست ازسر جان نیز بگذریم

دریک نفس زهر دو جهان نیز بگذریم

مالی کزو فقیر وغنی را توانگریست

درویش وار ازسر آن نیز بگذریم

گر دل چو دیگران نگرانی کند بغیر

درحال ازین دل نگران نیز بگذریم

قومی نشسته اند بر ای جنان وحور

برخیز تا زحور وجنان نیز بگذریم

ازلامکان گذشتن اگرچه نه کار ماست

گر لا مدد کند زمکان نیز بگذریم

هرچند ازمکان بزمانی توان گشت

وقتی بود که ما ز زمان نیز بگذریم

این عقل وبخت ازپی دنیا بود بکار

ازعقل پیرو بخت جوان نیز بگذریم

باشدکه باز همت ما پر برآورد

تا زین شکارگاه سگان نیز بگذریم

بیچاره سیف ذوق خموشی نیافتست

تا(خود)زنظم این سخنان نیز بگذریم