سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۹

بی تو بحال عجب همی گذرانم

روز و شبی درتعب همی گذرانم

کار رسیده بجان چه بود که دیدی

جان رسیده بلب همی گذرانم

بی رخ چون آفتاب وروی چو ماهت

آه که روزی چو شب همی گذرانم

گرچه ندانم رسم بوصل تو یا نی

عمر خود اندر طلب همی گذرانم

مطرب عشقت چو چنگ در دل من زد

با غم تو درطرب همی گذرانم

آب حیاتی تو من چو نان مساکین

بی تو چنین خشک لب همی گذرانم

توزسخن فارغی وسیف بسی گفت

بی تو بحالی عجب همی گذرانم