سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۴

ای گنج غم نهاده بویرانه دلم

وی مسکن خیال تو کاشانه دلم

عشقت که با تصرف او خاک زر شود

این گنج او نهاد بویرانه دلم

رخ زرد کرد رویم از آن دم که نطع خویش

افگند شاه مهر تو در خانه دلم

زآن ساعتی که حلقه زلف تو دید و شد

زنجیردار عشق تو دیوانه دلم

برآتش هوای تو چون مرغ پربسوخت

ازتاب شمع روی تو پروانه دلم

اندر ازل که عالم و آدم نبود بود

مجنون بکوی عشق تو همخانه دلم

گر قابلم چو تخم بپوسد بزیر خاک

آب از محبت تو خورد دانه دلم

چون دل زبندگی تو داغ قبول یافت

تن جان نثار کرد بشکرانه دلم

پوشیده داشتند زمردم حدیث او

پنهان نماند و گفته شد افسانه دلم