شب نیست که خون نبارم از چشم
زآنگه که برفت یارم از چشم
خونی که بخوردم از غمش دی
امروز چرا نبارم از چشم
از گریه برفت چشمم از کار
وز دست برفت کارم از چشم
گویی به مدد نیامد امسال
اشکی که برفت پارم از چشم
از وی چو کنار من تهی شد
پر گشت ز خون کنارم از چشم
من قصهٔ خود به آب شنگرف
بر خاک همی نگارم از چشم
از اَندُهِ دل به صورت اشک
هردم جگری ببارم از چشم
غواص غمم بدل فروشد
تا دانهٔ دُر برآرم از چشم
زین میل و نظر شکایت و شکر
دارم ز دل و ندارم از چشم
زآن شب که تو را چو سیف دیدم
شب نیست که خون نبارم از چشم