سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

نه هرچه عشق توبود از درون برون کردم

من ضعیف چنین کار صعب چون کردم

بقوت تو چنین کار من توانم کرد

که سینه پر زغم ودیده پر زخون کردم

چو نفس ناقص من کرد درفزونی کم

من زیاده طلب درکمی فزون کردم

نظر عصا کش من شد سوی تو واین غم را

بچشم سوی دل کور رهنمون کردم

غم تو گفت بشادی برون نه از دل پای

کنون که دست تصرف در اندرون کردم

چوتو عنان عنایت بدست من دادی

لگام بر سر این توسن حرون کردم

مکن تعجب واین کار را مدان دشوار

چو دوست کرد مدد دشمنی زبون کردم

کنون بدون غمت سر فرو نمی آرم

که بی غم تو بسی کارهای دون کردم

بگرد بام ودر تو که مرکز قطب است

چوآسمان حرکت چون زمین سکون کردم

برآستان تو چون پای من قرار گرفت

بزیر سقف فلک دست خود ستون کردم

مقیم کوی تو گشتم ولیک همچو ملک

زجیب روزن افلاک سر برون کردم

بپای سیر که برآتشش نهم از شوق

چه خاک بر سر این چرخ آبگون کردم

زعاشقان تو امروز سیف فرغانیست

زپرده خارج وصدبارش آزمون کردم