سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹

ترکی‌ست یار من که نداند کس از گلش

او تند‌خو و بنده نه مرد تحملش

پسته دهان که در سخن و خنده می‌شود

زآن پسته پر شکر‌، طبق روی چون گلش

پایان زلف جعد پریشان سرش ندید

چندانکه دور کرد دل اندر تسلسلش

بی او زندگانی چون سیر گشته‌ام

ز آن جان خطاب می‌کنم اندر ترسلش

چندین هزار ترک تتاری نغوله را

گیسو بریده بینی از آشوب کاکلش

آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت

بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش

دیوانه‌ای شود که نیاید به‌هوش باز

هر عاقلی که دید به مستی شمایلش

هر صورتی که نقش کند در ضمیر من

اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش

او زیور عروس جمال خودست و نیست

بهر مزید حسن به‌زیور تجملش

او شاه بیت نظم جهان‌ست زینهار

جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش

آنکس که اسب در پی این شهسوار راند

رختش به‌آب رفت‌، خر افتاد بر پلش

جان بر دو عشوه داد و همه‌ساله آن بود

با او تقرب من و با من تفضلش

با گلستان چهره او فارغ است سیف

از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش