سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

نسیم صبح پنداری ز کوی یار می‌آید

به جان‌ها مژده می‌آرد که آن دلدار می‌آید

به صد اکرام می‌باید به استقبال او رفتن

که بوی دوست می‌آرد ز کوی یار می‌آید

بدین خوبی و خوشبویی چنان پیدایی و گویی

که سوی بنده چون صحت سوی بیمار می‌آید

به نیکی همچو شعر من در اوصاف جمال او

به خوشی همچو ذکر او که در اشعار می‌آید

حکایت کرد کآن شیرین برای چون تو فرهادی

شکر از پسته می‌بارد چو در گفتار می‌آید

ز لشکرگاه حرب آن مه سوی میدان صلح آید

مظفر، همچو سلطانی که از پیکار می‌آید

به دست حیله‌ای عاشق سزد کز سر قدم سازی

گرت در جستن این گل قدم بر خار می‌آید

بدادم دنیی و گشتم گدای کوی سلطانی

که درویشان کویش را ز سلطان عار می‌آید

خراباتیست عشق او که هر دم پیش مستانش

زهادت چون گنه‌کاران به استغفار می‌آید

بسان دانه نارست اندر زعفران غلتان

ز شوقش اشک رنگینم که بر رخسار می‌آید

به نانی از در جانان رضا ده سیف فرغانی

که همچون تو درین حضرت گدا بسیار می‌آید