سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

عشق هرجا رو نماید کفرها دین می شود

ور تو روی ازوی بتابی مهرها کین می شود

از حریم وقت او بیرون بود اسلام وکفر

آن قلندروش که اورا عشق تو دین می شود

تخت دولت می نهد در هند دین احمدی

کرسی اقبال محمودی چو غزنین می شود

شب بقدر خویش می گرید بروز وصل یار

شاد باد آن دل که بهر عشق غمگین می شود

زآفتاب عشق او کز دیدنش بی بهره ایم

کور مادرزاد چون دیده جهان بین می شود

یک نفس بیرون نشین تا برتو افتد نوراو

میوه چون در سایه باشد دیر شیرین می شود

در حریم عشق شو تا بوی فقر آید زتو

زآنکه عاشق گر فریدونست مسکین می شود

در زمینهای دگر آهو چو دیگر جانور

هست، لیکن ناف آهو مشک در چین می شود

اندرین ره چون کند ازآفتاب ومه رکاب

خنگ چرخ ازبهر اسب همتش زین می شود

دست لطف دوست گر برکوه افشاند گهر

چون نگین هر سنگ اورا خانه زرین می شود

حرف وصف عنبرین زلفش چو بنویسد قلم

خط اورا نقطهای خاک مشکین می شود

سیف فرغانی زبوی عشق شد رنگین سخن

ماه چون برمیوه تابد زود رنگین می شود