سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

اول نظر که سوی تو جانان نظر کند

عشق از دل تو دوستی جان به در کند

آخر به چشم تو ز فنا میل درکشد

تا دل به چشم او به رخ او نظر کند

عشق ار ترا ز نقش تو چون سیم کرد پاک

زآن برد سکه تو که کارت چو زر کند

تیغ قضاست تیر غم او و این عجب

که‌اندر درون بمانَد و زآهن گذر کند

با عاشقان نشین که چو خود عاشقت کنند

بیگانه شو ز خویش که صحبت اثر کند

باری در آب مجلس ما تا به یک قدح

ساقی عشقت از دو جهان بی خبر کند

صحبت مکن به غیر که دنیا طلب شوی

عیسی پرست بندگی سمّ خر کند

همت بلند دار که پرواز در هوا

عاشق به بال همت و عنقا به پر کند

هم دست او کسی نبود زآنکه دیگری

در راه دوست سیر به پا او به سر کند

هرجان نه اهل ذوق ونه هر خاک زر شود

هر دل نه عاشقی و نه هر نیشکر کند

نزهت همیشه باشد و نعمت بود مدام

هر شاخ اگر گل آرد و هر گل ثمر کند

هرکو نه راه عشق رَوَد در پیش مرو

واثق مشو که کور ترا دیده‌ور کند

ازخود سفر نکرده بدو چون رسند سیف

آنکس رسد به دوست که از خود سفر کند