سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

دلی کز وصل جانان بازماند

تنی باشد که از جان باز ماند

نگارینا منم بی روی خوبت

شبی کز ماه تابان باز ماند

چه باشد حال آن بیچاره عاشق

که از وصلت بهجران باز ماند

چه گردد ذره سرگشته راحال

که از خورشید رخشان باز ماند

اگر خورشید رخسار تو بیند

درآن رخساره حیران بازماند

وگر بار فراقت بروی افتد

ز دور این چرخ گردان باز ماند

غم تو قوت جان عاشقانست

روا نبود کز ایشان بازماند

نه دست خلق راشاید عصایی

که از موسی عمران باز ماند

کسی را دست آن خاتم نباشد

کز انگشت سلیمان بازماند

باسکندر کجا خواهد رسیدن

گر از خضرآب حیوان بازماند

بزیر ران هر مردی نیاید

چو رخش از پور دستان باز ماند

نگارا سیف فرغانیست بی تو

چو بلبل کز گلستان بازماند

زر اشعار او در روم گنجیست

که زیر خاک پنهان بازماند