سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳

نه اهل دل بود آن کو دل از دلبر بگرداند

ز سگ کمتر بود آنکس که رو زین در بگرداند

مرا دل داد ار دلبر نتابم رو نه پیچم سر

گدای نان طلب دیدی که روی از زر بگرداند

مرا بدگوی از آن حضرت همی خواهد که دور افتم

نپندارم که گردون را چو گاو آن خر بگرداند

بقطع دوستی آنجا که دشمن در میان آید

دو یار ناشکیبا را ز یکدیگر بگرداند

رقیب تیزخو ترسم که ما را بگسلد از وی

مگس را بادزن باشد که از شکر بگرداند

همی خواهم که در بزمش صراحی وار بنشینم

بگرد مجلسم تا چند چون ساغر بگرداند

ازین آتش که در من زد عجب نبود که در عالم

برای آب حیوانم چو اسکندر بگرداند

چو گندم اندرین طاحون خورم از سنگ او کوبی

چو آبم گر روان دارد چو چرخم گر بگرداند

ز چون من دوستی رغبت بدشمن می کند آری

چو سنگ از زر شود افزون تر ازو سر بگرداند

بطبع آتشی با آنکه بر خاک درت هر شب

بآب چشم خونینش زمین را تر بگرداند

بگوشت در نمی آید فغان سیف فرغانی

که هرشب گوش گردون را بناله کر بگرداند