فتنه خفته ز چشم مست تو بیدار شد
خاصه آن ساعت که زلفت نیز با او یار شد
در شب هجرت ببینم روز وصلت را بخواب
گر تواند بخت خواب آلود من بیدار شد
روزگاری ناکشیده محنت هجران تو
چون توان از نعمت وصل تو برخوردار شد
تا بدیدم نرگس مخمور تو از خمر عشق
آنچنان مستم که نتوانم دگر هشیار شد
آنکه مردم را بدم کردی چو عیسی تندرست
چشم بیمار تو دید از عشق تو بیمار شد
شور از مردم برآمد گریه بر عاشق فتاد
چون لب شیرین تو از خنده شکربار شد
چاره تسلیم است با تقدیر نتوان پنجه کرد
دست تدبیرم چو اندر کار تو بی کار شد
تا تو پیدا آمدی ما را خموشی بود کار
گل چو رو بنمود بلبل را سخن ناچار شد
پیش ازین بی عشق تو در نظم ما ذوقی نبود
هرکه عاشق گشت بر شیرین شکر گفتار شد
گر کسی خواهد که بیند جان مصور همچو جسم
گودرین صورت نگر کز حسن معنی دار شد
سیف فرغانی جوانی رفت تا کی عاشقی
پیر گشتی، توبه کن، هنگام استغفار شد