سعادت دل دهد آنرا که چون تو دلستان باشد
نمیرد تا ابد آنکس که او را چون تو جان باشد
رخت در مجمع خوبان مهی بر گرد او انجم
تنت در زیر پیراهن گل اندر پرنیان باشد
نگاری را که موی او سر اندر پای او پیچد
کجا همسر بود آنکس که مویش تا میان باشد
چو چشم و ابرویش دیدی ز مژگانش مشو غافل
بترس ای غافل از مستی که تیرش در کمان باشد
گه از عارض عرق ریزد که گل زو رنگ و بو گیرد
گه از پسته شکر بارد که آب از وی روان باشد
زمین از روی او پر نور و با خورشید رخسارش
فراغت دارم از ماهی که جایش آسمان باشد
حدیث او کسی گوید که دایم چون قلم او را
زبان اندر دهان نبود دهان اندر زبان باشد
چو کرد او آستین افشان و در رقص آمد آن ساعت
به سروی ماند آن قامت که شاخش گل فشان باشد
به گرد او همی گردم مگر آن خودش خواند
وگر گرد شکر گردد، مگس کی اهل آن باشد
اگر چه حد من نبود چه باشد گر چو من مسکین
چو سگ بیرون در خسبد چو در بر آستان باشد
بسی با درد عشق او بکوشید این دل غمگین
طبیعت با مرض لابد بکوشد تا توان باشد
چو گل پیدا شود بلبل بنالد، سیف فرغانی
چو بلبل میکند افغان که گل تا کی نهان باشد
چو مجنون با غم لیلی بخواهد از جهان رفتن
ولیکن قصه دردش بماند تا جهان باشد