سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

شمع خورشید که آفاق منور دارد

مهر تو در دل و سودای تو در سر دارد

رنگ روی تو باقلام تصور ما را

خانه دل ز خیال تو مصور دارد

روز و شب در طلبت گرد زمین گردانست

آسمانی که شب و روز مه و خور دارد

آنچه من دیده ام از حسن تو گر گویم کس

نشنود، ور شنود نیز که باور دارد؟

ای در دوست طلب کرده ز هر دیواری

خانه دوست برون از دو جهان در دارد

عشق با راحت تن هر دو نباشد کس را

آب حیوان خضر و ملک سکندر دارد

غافل از خوردن نان گر ببدن فربه شد

عاشق از پرورش جان تن لاغر دارد

آنک بر شهپر جبریل نشیند چو مسیح

کفو عیسی بود او را چه غم خر دارد

اهل دنیا اگر از همت دون بی غم عشق

تنگ دل نیست چو غنچه که چو گل زر دارد

مرد عشق از گهر نفس بود در همه حال

چون ترازو که ز رو سنگ برابر دارد

سیف فرغانی یکدم بسوی عالم قدس

همچو جان بر شو اگر مرغ دلت پر دارد