سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

مرا در دل غم جان می نگنجد

درو جز عشق جانان می نگنجد

چنان پر شد دلم از شادی عشق

که اندر وی غم جان می نگنجد

نگارا عشق تو زآن عقل من برد

که در ملکی دوسلطان می نگنجد

غم تو گردن هستیم بشکست

دو سر در یک گریبان می نگنجد

دل عاشق زشادی بی نصیب است

فرح در بیت احزان می نگنجد

درون عاشقان زآن سان پر از تست

که دل نیز اندر ایشان می نگنجد

مرا عشق تو با دنیا و عقبی

دو نانم بر یکی خوان می نگنجد

برویت نسبتی کردیم گل را

زشادی در گلستان می نگنجد

چوآمد عشق تو من رفتم از دست

بهرجا کین نشست آن می نگنجد

دل تنگ احتمال عشق نکند

سریر شه در ارمان می نگنجد

برو خیمه مزن در خانه آن را

که خرگه در بیابان می نگنجد

درین ره سیف فرغانی نگنجید

وزغ در آب حیوان می نگنجد

زمین را جا کجا باشد برآن اوج

که دروی چرخ گردان می نگنجد