در این تفکرم ای جان که گر فراق افتد
مرا وصال تو دیگر کی اتفاق افتد
همین بس است ز هجران دوست عاشق را
که قدر وصل بداند چو در فراق افتد
به درد هجر شدم مبتلا از آن هردم
صدای نالهٔ من اندر این رواق افتد
مرا ز تلخی آن وارهان و آنگه زهر
به دست خویش به من ده که بر مذاق افتد
ز هجرت ای بت خورشید رو من آن ماهم
که از خسوف برسته است و در محاق افتد
ز فرقت گل روی تو بنده دور از تو
چو بلبلیست که از جفت خویش طاق افتد
گر اجتماع دگر باره دیر دست دهد
میان روح و بدن زود افتراق افتد
به اشک شسته شود نامه گر در او سخنم
به ذکر آرزو و شرح اشتیاق افتد
ز جورها که تو با بنده کردهای در روم
عجب مدار گر آوازه در عراق افتد
بُوَد که بوی وی آرد به سیف فرغانی
نسیم باد بهاری گر اتفاق افتد