سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

ترا من دوست دارم تا جهان هست

همه نام تو گویم تا زبان هست

اثر گر باز گیرد عشقت از خلق

سراسر نیست گردد در جهان هست

ترا خاطر سوی مانی و ما را

سوی تو میل خاطر همچنان هست

بکوشش وصل تو دریافت نتوان

ولیکن من بکوشم تا توان هست

بود بر آتش دل دیگ سودا

مرا تا گوشتی بر استخوان هست

چو من زنجیر زلفین تو دیدم

اگر دیوانه گردم جای آن هست

بآب دیده شستم رو، هنوزم

ز خاک کوی تو بر رخ نشان هست

شوم گردن فراز ار بر تن من

سری شایسته آن آستان هست

دلم بی انده تو نیست، دیر است

که سیمرغی درین زاغ آشیان هست

غمت با سیف فرغانی شبی گفت

مرا خود با تو چیزی در میان هست

کجا باشد نصیب از وصل جانان

هرآنکس را که دل دربند جان هست

زبان از ذکر غیر او فرو شوی

گرت آب سخن زین سان روان هست