سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

هان ای نسیم صبح که بویت معطرست

همراه با تو خاک سر کوی دلبرست

منشور نیکویی ز در او همی دهند

سلطان ماه را که زاستاره لشکرست

کس دید صورتی که نکوتر زروی اوست؟

کس خواند سورتی که زالحمد برترست؟

محتاج نیست بر سر ره مشک ریختن

کآنجا که دوست پای نهد خاک عنبرست

آنجا که اوست شب نبود کز ضیا ونور

با آفتاب سایه آن مه برابرست

من خود گدای کویم ویک شهر چون منند

درویش عشق او که بخوبی توانگرست

ای در جهان لطف ملکشاه نیکوان

در حسن هر غلام ترا ملک سنجرست

اندر مقام قرب تو بالاست دست آن

کزبهر خدمتت سرش از پا فروترست

جان را بوصف صورت تو رویها نمود

معنی ناپدید که در لفظ مضمرست

بر آدمی برای تو در بسته ام ولیک

بازآ که بر پری همه دیوارها درست

در وصف خوبی تو تعجب همی کنند

کین شیوه شعر شعر کدامین سخن ورست

بر خاک تیره ریخته همچون در از صدف

این قطرهای صافی از ابر مکدرست

در وصف دوست کاغذ دیوان شعر من

کی چون مداد خشک شود چون سخن ترست

تا دست می دهد سخن دوست گوی سیف

کز هر چه میرود سخن دوست خوشترست

چون بهریار نیست سخن صوت جارحست

چون بهر دوست نیست غزل قول منکرست