سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

طوطی خجل فرو ماند از بلبل زبانت

مجلس پر از شکر شد از پسته دهانت

جعد بنفشه مویان تابی ز چین زلفت

حسن همه نکویان رنگی ز گلستانت

ما را دلیست دایم در هم چو موی زنگی

از خال هندو آسا وز چشم ترک سانت

همچون نشانه تا کی بر دل نهد جراحت

ما را بتیر غمزه ابروی چون کمانت

سرگشته یی که گردن پیچید در کمندت

دست اجل گشاید پایش ز ریسمانت

زآن بر درت همیشه از دیده آب ریزم

تا خون دل بشویم از خاک آستانست

جانم تویی و بی تو بنده تنیست بی جان

وین نیز اگر بخواهی کردم فدای جانت

یا آنکه نیست از خط بر عارضت نشانی

منشور ملک حسنست این خط بی نشانت

گر با چنین میانی از مو کمر کنندت

بار کمر ندانم تا چون کشد میانت

در وصف خوبی تو صاحب لسان معنی

بسیار گفت لیکن ناورد در بیانت

پا در رکاب کردی اسب مراد را سیف

روزی اگر فتادی در دست من عنانت

ای رفته از بر ما ما گفته همچو سعدی

« خوش می روی بتنها تنها فدای جانت »