فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۰ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود بن ناصر الدین

سرو دیدستم که باشد رسته اندر بوستان

بوستان هرگز ندیدیم رسته بر سرو روان

بوستانی ساختی تو برسر سرو سهی

پر گل و پر لاله و پر نرگس و پر ارغوان

ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای

تا چنین آراسته بر سرو بردی بوستان

بوستانی کاندر و لولؤ گهر دارد غلاف

بوستانی کاندر و گل مشک دارد سایبان

نرگس سیراب یابی اندرو وقت تموز

لاله خود روی بینی اندرو گاه خزان

بوستان بر سرو بردی این شگفت آید مرا

این شگفتی با تو گفتم کان بودسحر بیان

چشمهای تو ترا در جادوی تلقین کنند

با دو جادوی مساعد، جادویی کردن توان

من ز لاله زعفران کردستم اندر عشق تو

اندرین گر نیک بندیشی شگفتی بیش ازآن

بوستان بر سرو بردن گر بیاموزی مرا

من بیاموزم ترا از لاله کردن زعفران

این من از عشق تو دیدستم درین گیتی و بس

عشق تو این از که دید از هیبت شاه جهان

میر ابو احمد محمد، خسرو لشکر شکن

میر ابو احمد محمد، خسرو کشورستان

آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب

آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان

کمترین تدبیر او را کشوری باید بزرگ

کمترین فرمان او را لشکری باید گران

روی چون تو ز کمان گردد مخالفرا به غرب

گر به شرق اندر کشد خسرو سوی مغرب کمان

در مصاف دشمنان گربا کمان شورش گرفت

مرد در جوشن بلرزد پیل در برگستوان

از سنان نیزه او نیستان در سینه ها

همچنان باشد که راه آتش اندر نیستان

چون شکاری دید با شیران در آید زان گروه

چون سپاهی دید با پیلان ستیزد زان میان

گر بروز صید شیر آواش ناگه بشنود

بفسرد خون در تن او و آب گرددش استخوان

ز فراوانی که آید شاه باشیران بصید

اسب او خو کردو همدل گشت با شیر ژیان

ازنهیب او نیارد شیر در صحرا گذشت

زین قبل باشد همه ساله ببیشه در نهان

مردمی و رادمردی زو همی بوید بطبع

همچنان کز کلبه عطار بوید مشک و بان

هیچ فضلی نیست کایزد آن مراو را داده نیست

زین شناسم من عنایتهای ایزد را نشان

ایزد او را روز به کرده ست و روز افزون بملک

کس مبادا کو شود بر دولت او بدگمان

هر کسی کوبدسکال شاه روز افزون شود

رنج او افزون شود چون دولت او بر زیان

نیکبختی هر کرا باشد همه زان سر بود

کارزان سر نیک بایدگر نمیدانی بدان

هر که را دولت جوان باشد بهر کامی رسد

ایزد او را دولتی داده ست پیروز و جوان

آن همی بیند درو خسرو که در کسری قباد

زان کند هر روز او را خوبی دیگر ضمان

اینچنین دیدار در هر کار سلطان را بود

عمر او پاینده باد و دولت او جاودان

چون همی زینگو نه باشد رای سلطان اندرو

زینجهان بودن نیاید یا بدی همداستان

من مر اورا در مدیحی روستم خواندم همی

وین چنان باشد که خوانی گنج نه را گنجبان

صد سپهسالار خواهد بودوی را در سپاه

هر یکی صد ره فزون از روستم درهر مکان

تا دوسه ماه دگر مر خلق را خواهم نمود

از پی او خوابگاهی ساخته بر تخت خان

نیکخوتر زو همانا در جهان یک شاه نیست

خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران

هر کجا روزی ز عدل و داد او کردندیاد

اندر آن روز از فراموشان بود نوشیروان

از تواضع با من و با تو سخن گوید بطبع

وز بلندی همتی دارد بر از چرخ کیان

من ندانم تا چه بهتر زین دو نزدیک ملوک

ار چنین باید چنینست ار چنان باید چنان

چون سخن گوید ادیبان رابیاموزد سخن

چون سخن خواند فصیحانرا فرو بندد زبان

هیچ حلق از مدح او خالی نباشد یک نفس

هیچ جای از فضل او خالی نباشد یک زمان

فضل او با روزگویی، روز گوید بیش گوی

مدح او بر ماه خوانی، ماه گوید بیش خوان

کاشکی او را ازین شیرین روان مدح آمدی

تا هزینه کردمی بر مدحش این شیرین روان

گر هلاهل دردهان گیرد مثل مداح او

با مدیح او هلاهل نوش گردد در دهان

مدح او خوان گر قران خواندن ندانی از قیاس

تا همی خوانی مدیح او همی خوانی قران

مدح او گوید همی و خدمتش جوید همی

هر که راباشد زبان و هر که را باشد توان

چون ز تختش یادکردی سرو بخرامد بباغ

چون ز تاجش یاد کردی زر برون آید زکان

آن همی گوید جمال تخت او بر من فکن

وین همی گوید بهای تاج او بر من فشان

تا نباشد هیچ چیز اندر خرد بیش از خرد

تا نگنجد هیچ چیز اندر مکان بیش از مکان

تا نیابی در ضمیر مردم سفله وفا

همچنان چون مهربانی در دل نامهربان

شادباش و بر هواها کامران و کامکار

شاه باش وبر زمانه کامجوی و کامران

از امید او را نوید و بر مراد او را ظفر

با نشاط او را قران و از بلا او را امان

بهره او شادمانی باد ازین فرخنده عید

تا بدان شادی دل ما نیز باشد شادمان