فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف بن ناصر الدین گوید

عشق نو و یار نوو نوروز و سر سال

فرخنده کناد ایزد بر میر من این حال

روزیست که در سال نیابند چنین روز

سالیست که در عمر نیابند چنین سال

در روی من امروز بخندد لب امید

بر چهرمن امروز بخندد دل اقبال

در زاویه امروز بخندد لب زاهد

در صومعه امروز بجنبد لب ابدال

از لاله همی لعل کند کبک دری پر

وز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بال

از ناله قمری نتوان داشت سحر گوش

وز غلغل بلبل نتوان داشت بشب هال

از تازه گل لاله که در باغ بخندد

در باغ نکوتر نگری چشم شود آل

از دشت کنون مشک توان برد به اشتر

با آنکه فروشند همی مشک به مثقال

گلزار چو بتخانه شد از بتگر وازبت

کهسار چو ار تنگ شد از صورت و اشکال

از بس گل مجهول که در باغ بخندید

نزدیک همه کس گل معروف شد آخال

ای روز چه روزی تو بدین زینت و این زیب

کز زینت وزیب تو دگر شدهمه احوال

فرخنده و فرخ بر میر منی امروز

«ارجو» که همایون و مبارک بود این فال

سالار خراسان عضد دولت عالی

یوسف پسر ناصر دین آن در آمال

او را سزد و هست و همی خواهد بودن

هر روز دگر دولت و هر روز نو اقبال

زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد

کاین هر دو زاقران امیرند وز امثال

گویند سزا گرد سزا گردد و این لفظ

هر گاه که جویند، بیابند در امثال

آن بار خداییست پسندیده بهر فضل

پاکیزه به اخلاق و پسندیده به افعال

روزی به بدش هر که سخن گفت زبانش

هر چند سخنگوی و فصیحست شود لال

از گنج برون آرد مال و همه بدهد

در گنج نهد شکر بزرگان بدل مال

از جمله میران جهان میر به رادی

پیداتر از آنست که بر روی نکو خال

میران براو همچو الف راست در آیند

گردند ز بس خدمت او گوژ تر از دال

ای فرخی ارنام نکو خواهی جستن

گرد در اوگرد و جز آن خدمت مسکال

چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند

چون سرو در آن دولت پاینده همی بال

تازان ز در خانه سلطان بر او شو

چون خوانده بوی مدحت سلطان به اجلال

آنکو زدل خلق فرو شست به مردی

نام پدر بهمن و نام پسر زال

آنجا که خلاف تو بود بگسلد امید

آنجا که رضای تو بود گم شود آمال

بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان

برشیر به دو نیمه کند خنجر تو یال

روزی که تو باشیر بشمشیر در آیی

شیر از فزع تو بکند دیده به چنگال

در بیشه بگوش تو غرنبیدن شیران

خوشتر بود از رود خوش و نغمه قوال

در جنگ ز چنگ تو به حیله نبرد جان

کرگی که بداند حیل روبه محتال

گردان دلاور چو درختان تناور

لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال

بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد

زان ناوک خونخواره و زان نیزه قتال

ای تازه تراندر بر خلق از در نوروز

ای دوست تر اندر دل خلق از سر شوال

آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز

شد باغ ز بس گوهر چون کیله کیال

می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش

می را سببی ساز و بر اندیش و بر آغال

تا گیتی و تا عالم و میرست به گیتی

تو میر ملک باش و ترا میران عمال