ماه فروردین از گنج گهر یافت مگر
که بیاراست همه روی زمین را به گهر
یا مگر زین نم پیوسته زمین گوهر زاد
همچو زاید صدف از باران پاکیزه درر
ابر فروردین هر روز همی بارد در
وان همی گردد گوهر به دل خاک اندر
کرم کز تود بَریشم کند آن نیست عجب
چه عجب از زمی ار دُر دهد و گوهر بر
هر که از خانه به دشت آید چندانکه رود
بر گهر پای نهد چون سپه اسکندر
باغ چون مجلس کسری شده پر حور و پری
راغ چون نامه مانی شده پر نقش و صور
روز نوروز است امروز و چو امروز گذشت
کس بدین در نرسد تا نرسد سال دگر
به نشاط و طرب این روز به سر باید برد
خواجهٔ سیّد داند برد این روز به سر
خواجه بوبکر حصیری سر اصحاب حدیث
حجت شافعی و معجزه پیغمبر
آنکه در بخشش رادست به رادی چو علی
آنکه در مذهب صلبست و به صلبی چو عمر
روز و شب مبتدعان را و هواداران را
هر کجا یابد چون مار همی کوبد سر
هیچ بی دین به زر او را نتوانست فریفت
ورچه شاهان جهان ار بفریبند به زر
او به غزنین وبه مصر از فزعش قرمطیان
از ره دیده ببارند همی خون جگر
با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس
گر گناهت به مثل افزون باشد ز مَدَر
من چنین دانم و «ارجو» که چنین باشد کو
نامه ناخوانده خرامد به بهشت از محشر
ای برآوردهٔ سلطان و پسندیدهٔ خلق
ای ز فضل تو رسیده به همه خلق خبر
ای توانگر به کریمی و توانگر به سخا
ای توانگر به بزرگی و توانگر به هنر
هم بزرگی به علوم و هم بزرگی به ادب
هم بزرگی به نهاد و هم بزرگی به پدر
پدران را پسران باید چونین که توئی
که همه روزه همی زنده کند نام پدر
نام یعقوب فروشد به زمین و ز تو باز
هر زمان نام پدر زندهتر و پیداتر
پسر تو به مراد دل همچون تو زیاد
گرچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر
سیستانه را به تو فخرست و جهانه را به تو فخر
ای جهانه را به جهانداری و شاهی درخَور
شاه گیتی ملک مشرق سلطان زمین
آنکه از باختر او راست جهان تا خاور
فضل تو داند و داند که سزاوار تو است
نیک داند که همی نام تو جوید بی مر
چون از این حرب که رفتهست به ما روی نهد
به توانایی و پیروزی و شادی و ظفر
خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر
اگر این شعر که گفتم چو گلابست به طبع
اندر آن باز یکی شعر طرازم چو شکر
شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر
کار گیتی همه بر فال نهادهست خدای
خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر
چاکر یکدل و از شهر تو و از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر
تا به دی ماه گل سرخ نباشد در باغ
تا به نوروز نیابند گل نیلوفر
تا چو بر شاخ، گل زرد، چو دینار شود
لالهٔ سرخ چو بیجاده بتابد ز کمر
شادمان زی و به شادی رس و بی اندُه باش
باده سوری بر دست و نگار اندر بر
روز نوروز است امروز و سر سال عجم
بزم نو ساز و طرب کن ز نو و سهیکی خَور
فرخت باد سر سال و چنینت هر سال
بزم تو با بت و با جام می و رامشگر