امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷۹

نوبهار آمد و بگذشت به شادی مه دی

اینک اینک که سراپای گل و آتش وی

بعد ازین جامه لطیف و تنک و تر پوشند

چو گل تازه بتان ختن و خلخ و ری

نازنینا، عرق از روی تو بر گل بچکید

می ممزوج لبالب برسان پی بر پی

پاک کن خوی ز بنا گوش که این مردم چشم

خون خود ریزد هر جا که بریزد ز تو خوی

رو سوی آب و به یک خنده پر از شکر کن

بر لب جوی به هر جا که روی روید نی

خیز و گلگشت چمن کن که نمانده ست به راه

چشم نرگس که ز تو زان ره بخرامی یک پی

خون خسرو به قدح کن، اگرت می باید

عاشق تست، مبادا که بگوید هی هی