امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶۷

دو چشم مست ترا نیست از جهان خبری

که نشتری ست ازان غمزه ها به هر جگری

تو داری آنچه پری دارد از لطافت، لیک

چه فایده که نداری ز مردمی قدری

دلم ببردی تا دیگری در او نرود

دریغ باشد بر جای چون تویی دگری

متاع جان که به هر دو جهانش نفروشم

اگر تو می طلبی راضیم به یک نظری

چنان به روی تو مستغرقم که یادی نیست

که بر فراز فلک زهره ایست یا قمری

در آن زمین که تویی پای را به عزت نه

که زیر هر کف پایی فرو شده ست سری

کجاست صحبت آن دور رفتادگان، فریاد

که عمر رفت و نیامد ز رفتگان خبری!

مرا که آبله شد پای دل، ترا چه خبر

که در ولایت خوبان نکرده ای سفری!

نگشت خوش دل عاشق به انگبین بهشت

چه دل بود که توانا بود به گل شکری

ببوس از قبل خسرو آستانش، ای باد

اگر در آن سر کو روزی افتدت گذری