امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴۲

به فراغ دل زمانی نظری به ماهرویی

به از آنکه چند شاهی، همه عمر های و هویی

نه ز دست نوجوانان به چمن شدم، ولیکن

هوس جمال جانان نرود به رنگ و بویی

نفسم به آخر آمد، نظرم ندید سیرش

بجز این نماند ما را هوسی و جستجویی

ببرید ناتوان را به طبیب آدمی کش

که چو مرد نیست باری به نظاره چو اویی

چه خوش است مست ما را به کرشمه لعب چوگان

که به خاک در نغلتد سر ما بسان گویی

به خدا که رشکم آید ز رخت به چشم خود هم

که نظر دریغ باشد ز چنان لطیف رویی

دل من که شد ندانم چه شد آن غریب ما را

که برفت عمر و نآمد خبرش به هیچ سویی

سخن سگان شبرو نزند مگر کسی را

که شبیش بوده باشد گذری به گرد کویی

مکن، ای صبا، مشوش سر زلف آن پریوش

که هزار جان خسرو به فدای تار مویی