امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸۶

ای شب تیره به گیسوی کسی می مانی

وی مؤذن تو به فریاد رسی می مانی

چه خبر داری از آن قافله، ای مرغ سحر؟

که ز فریاد به نالان جرسی می مانی

گریه می خواست همی آیدم از دیدن تو

زان که، ای سرو، به بالای کسی می مانی

عمرم آن است که در دیده همی آیی، لیک

مردن این است که در دیده بسی می مانی

صد شبم چشم به ره مانده و روزی که رسی

طاقتم نیست، اگر یک نفسی می مانی

آخر، ای دل، چه کنم با تو، به هر جا که روی

عاقبت بسته به دام هوسی می مانی

آه سوزنده چرا دود ز تو برنآرد؟

خسروا، چون تو نزاری، به خسی می مانی