ای یار پرنمک، جگرم ریش میکنی
قصد هلاک سوخته خویش میکنی
از دیده شرم دار، گرت بیم آه نیست
بیموجبی چرا دل من ریش میکنی؟
آخر کجا روا بود، ای ناخدای ترس
این سلطنت که با من درویش میکنی
ای آنکه پند میدهیم از برای عشق
چندین مدم که آتش من بیش میکنی
جانا، ز طعنه کشته شدم، کاین دل مرا
آماج تیر دشمن بدکیش میکنی
چشمت به خواب میرود، آن مست را بگوی
آخر چه کردهایم که در پیش میکنی
جوری که میکنی تو، مرا آن نمیکشد
این میکشد که پیش بداندیش میکنی
گر بوسه خواهم از مژه، گویی جواب تلخ
بوسه مده، چرا سخن از نیش میکنی؟
خسرو به آرزو چو خیالت به جان خرید
در کار او هنوز چه فرویش میکنی؟