امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵۳

باز، ای سرو خرامان، ز کجا می آیی؟

کز برای دل دیوانه ما می آیی

می کشد هجر و ره آمدنت می طلبم

چیست فرمان تو، جانا، به کجا می آیی؟

گر ز جا می روی از خویش نباشد عجبی

عجب این است که چون باز به جا می آیی

ای خوش آن کشته که شد در ته شمشیر و بزیست

که در آن دم تو به نظاره ما می آیی

سوزت، ای عشق، همه خرمن جانها سوزد

شرم ناید که بر این برگ گیا می آیی

زندگانیت نمی سازد دانم، خسرو

آخر این کوی فلان است که تا می آیی!