امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴۰

چتر عنبروش کن از گیسو که سلطان منی

ترک لشکرکش کن از مژگان که خاقان منی

زلف بالا کن، ببند آن روزن خورشید را

کآفتابم نیست حاجت، چون تو مهمان منی

جان من گم گشت پیشت، نیست آن جای دگر

تا تو بردی جان من یا خود تو هم جان منی

از لطافت جوهرت را خود نمی دانم که چیست؟

پامنه بر من که مورم چون سلیمان منی

در دلم باشی و هرگز سایه بر من نفگنی

بارک الله آخر، ای سرو، از گلستان منی

دوش دل بردی و می خواهی که امشب خون کنی

من بحل کردم، اگر حجاج قربان منی

کافرت کردند خلقی، بس که ناحق کشتیم

کافری نزدیک خلق، اما مسلمان منی

چون تو مهمانی و آنگه خانه خسرو غمت

یارب، این خواب است، ای یوسف، به زندان منی