ای ز غبار خنگ تو یافته دیده روشنی
چند به شوخی و خوشی گِرد هلاک من تنی
وه که ز شوق چون تویی دود بر آمد از دلم
خوب نهای تو آفتی، دوست نهای، تو دشمنی
بهر خدای دست را پیش از آستین مکش
زانکه زبان بری تو از ریزش خون چون منی
می بخور و به دامنم پاک بکن دهان و لب
تا نکنم از این سپس دعوی پاکدامنی
دعوی مهر وآنگهی بر دل خسته رخنهها
ریش منست آخر این، چند نمک پراگنی
در گذر براق تو خاک شد استخوان من
منتظر عنایتم، گر نظری در افگنی
ای که سوار میروی ترکش ناز بر کمر
زین چه که غمزه میزنی، تیر چرا نمیزنی؟
دل که بسوخت در غمت، طعنه چه میزنی دگر؟
شیشهٔ نازک مرا سنگ مزن که بشکنی
کبر تو ار چه میکشم، زانکه لطیف و دلکشی
خوب نیاید، ای پسر، از چو تویی فروتنی
خسروِ خسته پیش ازین داشت رُعونتی به سر
چون به ریاضت غمت جمله ببُرد توسنی؟