امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸۱

ای که در هیچ غمی با دل من یار نه ای

سوی من بین، اگر اندر سر آزار نه ای

از تو هر روز گرفتار بلایی گردم

تو چه دانی که در این روز گرفتار نه ای؟

هر شب از ناله من خواب نیاید کس را

خفته ای تو که در این واقعه بیدار نه ای

با من خسته کم رویم ز تو در دیوارست

می کن آخر سخنی، صورت دیوار نه ای

نار دانی ز دو لب بر من بیمار فرست

شکر آن را که چو من در هم و بیمار نه ای

از برای دل من جان من امروز ببر

گر چه عهدی ست به دنباله این کار نه ای

یار بنشست مرا در دل و من می دانم و او

خسروا، خیز که تو محرم اسرار نه ای