سینهام را از غم عالم تو بیغم کردهای
از غم خود تا مرا رسوای عالم کردهای
فاشم، ای دیده، تو کردی، زانکه زین دل هرکجا
خواستم گویم غمی، بنیاد ماتم کردهای
وه که خلقی ز آه دودانگیز من بگریست خون
ای عفاک الله تو باری دیده را نم کردهای
زین پریشانی، سرت گردم، خلاصم کن دمی
ای که کار من چو زلف خویش در هم کردهای
دل به تو دادم، کنون میخواهی این دم جان ز من
آری، آری، بر دلم جور و جفا کم کردهای
ریش کردی سینهام از ناوک هجران و باز
خنده کردی بر دلم جور و جفا کم کردهای
گر ز بیمهری سخن میگویی، آن را خود مگوی
ور ز من میپرسی، از بیداد آن هم کردهای
خسروا، دیوانگی بگذار و لعلش را مخواه
کاین سلیمان است کز وی قصد خاتم کردهای