شهریست معمور و در او از هر طرف مهپارهای
مسکین دلم صدپاره و در دست هر مه پارهای
اشکال هرکس را ببین کاندر میان آن همه
دارد هوای کشتنم ناوکزنی خونخوارهای
هرکس که با او میکند دعوی ز حسن و دلبری
باید ز سروش قامتی، وز برگ گل رخسارهای
زین سان که ماه عارضش شد آفتاب دیگران
هرگز به بخت ما نشد طالع چنین سیارهای
صد چاک گشته سینهام از کاو کاو عشق تو
مسکین دل ریشم در او چون طفل در گهوارهای
چون وعده وصلی دهد، رخ پوشد و پنهان شود
جز جانسپاری چون کند خسرو به هر نظارهای