امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸۹

آیین تو دل بردن است، ای چشم خلقی سوی تو

خوی تو مردم کشتن است، ای من غلام روی تو

گه جان به بویی می دهم، گه دل به مویی می نهم

کاری ست افتاده مرا با هر خم گیسوی تو

از بس که کویت هیچگه خالی نباشد ز آه کس

هر لحظه بینم تازه تر داغ سگان گوی تو

نزدیک مردن می شوم از بوی زلفت می زیم

تا حال چون خواهد شدن روزی که نبود بوی تو

گر من نمانم، ظن مبر کز کوی او دامن کشم

با باد همراهی کند خاک من اندر کوی تو

آیم به کویت هر شبی چون خواب ناید چون کنم

مشغول دارم تا سحر خود را به گفت و کوی تو

گفتی که سوی باغ رو تا بو که دل بگشایدت

او فتح ما را کی زند چندین گره در موی تو

امشب که مهمان منی، فردا که خواهد زیستن؟

بگذار تا یک ساعتی می بینم اندر روی تو

دست رقیبت بس بود، گر تیغ بر من می زنی

پیکار خسرو چون نهم بر ساعد و بازوی تو