امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸۸

تا شدم چشم آشنا با روی تو

چشمه ها از من روان شد سوی تو

بس که مویت در خیال من نشست

در خیالم کین منم با موی تو

عاشق روی توام کز بس صفا

روی توان دیدن اندر روی تو

من کجا خسپم که از فریاد من

شب نمی خسپد کسی در کوی تو

گفتیم بی روی من در گل مبین

چون کنم، می آیدم زو بوی تو

نفگنی در گردنم دستی که نیست

این کمان را طاقت بازوی تو

سر به زانو مانده ام از دامنت

تا چرا بوسد سر زانوی تو

بنده خسرو از سر جان خواستت

تا نشیند ساعتی پهلوی تو