امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵۴

خلقی همه در شهر و مرا جا به دگر سو

هر کس به رهی و من تنها به دگر سو

بینم چو به راهش بدوم، پاش بگیرم

دستم به دگر سو رود و پا به دگر سو

وه این چه زمان بود که کردیم وداعش

کو رفت به سوی دگر و ما به دگر سو

رو می ننهد خسته دلم جز به وی آری

هر کسی رود از بهر تماشا به دگر سو

صوفی، مدهم پند که رو از سر کویش

زیرا که نخواهم شد ازینجا به دگر سو

جان برد و من از دل طلبم، وه که چه طرفه

دامم به دگر سو و تقاضا به دگر سو

او رفت و من از بیخودی خویش ندیدم

کو باز سوی خانه بشد یا به دگر سو

در عشق عفاالله طلبم وصل تو، زشت است

معشوق دگر سو و تمنا به دگر سو

آیا بود آن روز که با هم بنشینیم

آشوب دگر سو شده، غوغا به دگر سو

گر کام رسد ور نرسد، دوست بسنده است

خسرو نرسد از رخ زیبا به دگر سو